سلام
صبح یه خبر تو خبرگذاری فارس بدجوری نظرمو جلب کرد...
رحیم مشائی رفت/موسوی آمد...
ته دلم ناخودآگاه ذوق مرگ شدم...
گفتم احمدی نژاد که انقدر مرد نبود رو حرف مقام معظم رهبری حرف نیاره...ولی خب بلاخره خودش رفت کنار بازم جای شکرش باقیه...
اما...وقتی رفتم شرح خبرو بخونم دیدم ...
ای دل غافل ...نه بابا...از این خبرا نیست...
آقای رحیم مشائی(...)ریاست دفتر رئیس جمهور بودن دلشو زده خواسته نقل مکان کنه به جائی که الان جلوه ی ایران تو کل دنیاس...اگه گفتید کجا...
رئیس دبیرخانه جنبش عدم تعهدومشاور رئیس جمهور
آخی بیچاره...فقط به فکر ولایت ومقام معظم رهبریه احمدی نژاد دیگه...گناه داره مشائی بیچاره...
فک کنم اگه دست رئیس جمهور ولایتمدارمون باز بودالان استوفا میداد وآقای مشائی بزرگوار رو به نیابت جایگزین میکرد...
خدا یه داد برسه از این همه حرف نشنیدن ها از مقام ولایت...
همین کارا رو میکنیم که ظهور آقا رو به تعویق میندازیم...
اللهم عجل لولیک الفرج
...یاعلی...
سلام
انتخابات مصرم با کلی حاشیه تموم شد..
نمیدونم آینده چی پیش میاد ولی اتفاقات پیش اومده فک کنم داره به نفع جهان اسلام حرکت میکنه...
درسته هنوز مظلومیت شیعه ها ادامه داره وصداشون به جائی نمیرسه ولی خب اسلام شیعه وسنی نداره...!
کاش مردم مظلوم بحرینم صداشون به جائی برسه...
عربستانم که وضعیتش داره برا حاکمای وقتش اسفبار میشه وهر روز بدتر از دیروز...البته ایشاله که آل سعود زودتر برچیده میشه وسزمین وحی بدست اهلش میفته...
همونطور که پیامبر مژده داده بود همه چیز داره طبق پیش بینی ایشون پیش میره...
شاید دیگه باید منتظر مژده ظهور باشیم...
باید زمیننه های ظهور آقا رو فراهم کرد...
تا بیاد وعدالت گستری کنه...البته نه عدالت گستری به روش دولت های امروزی....
عدالت تو ایران که داره بیداد میکنه...
فعلا کاری جز دعا و کمک به فراهم کردن شرایط ظهور نمیشه کرد...
زمانه بر سرجنگ است
یاعلی مددی....
اللهم عجل لوبیک الفرج
یاعلی
سلام
فصل امتحاناته ووقت واس آدم شب امتحانی مثل من کمه...
ولی بعد چند روز تاخیر یه مطلب تاریخ گذشته میخوام بگم براتون...
حتما خبر حکم دادگاه حسنی نامبارک رو شنیدید دیگه....
آخی....بییچاره ....دیدید چطوری نقره داغش کردن...؟
آخه بیچاره مگه چیکار کرده بود...؟طفلکی....!
آخه یکی نیست به این فوه قضائیه مصر بگه شما که قاضی ندارین چرا الکی اسم قضاوت اسلامی رو خراب میکنین...؟
خب چه اشکالی داشت ازکشور برادر ودوست واسلامی ایران یکی رو واس قضاوت انتخاب میکردین...؟
یکی مثل...
مثل....
اهان... مثل کسی که فائزه هاشمی رو محکوم کرد دیگه...
دیدید که ...اگه باباش آدم گنده ای نبود 100%اعدام بود...حالام که کم از اعدام نیست حکمش...:
6ماه حبس تعلـــــــــــــــــیقی...و5سال محرومیت از کلیه فعـــــــــــــــالیتهای سیــــــــــاسی...
آخیییی.....دل آدم کباب میشه واس این خانواده مظلوم...
آخه اون بی دین وایماناش کمترین حکمی که بدون درس قضاوت برا حسنی مبارک متصور بودن اعدام بود...
ولی خب دیگه مهربونی ودل رحمی به اسم اسلامی و به نفع آمریکائی داره بیداد میکنه...
حالا بد بخت مبارک باید تا آخرین روز عمرش تو هتل زندگی کنه.تازه حق فعالیت سیاسی هم نداره....
امام زمان خدا به خیر کنه...
اینجوری که ما وبقیه کشورای اسلامی داریم پیش میریم واسلام رو معرفی میکنیم...
گمون نکنم جمعیت کره زمین 10بربرم بشه313یار بی شیله پیله بتونی برا خودت پیداکنی...
اللهم عجل لولیک الفرج
یاعلی
شیخ عباس قمی به نقل از استادش حکایت زیر را نقل کرده و از قول استاد خود بر صحت آن تأکید فراوان می کند و اهمیت زیادی برای آن قائل شده است. البته استاد شیخ عباس قمی نیز آن را از زبان شخصی به نام حاج علی بغدادی که این حکایت برایش واقع شده است، تعریف می کند.
به هر حال، قصه از زبان حاج علی بغدادی چنین تعریف می شود:
ـ هشتاد تومان سهم امام بدهکار بودم. برای پرداختن بدهی خود از بغداد به نجف اشرف عزیمت کردم. ابتدا به خدمت شیخ مرتضی رسیدم و بیست تومان به ایشان دادم. بعد از دیدار شیخ مرتضی به منزل شیخ محمد حسین کاظمینی رفتم و بیست تومان هم به ایشان دادم. سپس به دیدار شیخ محمد حسن شروقی شتافتم و به ایشان هم بیست تومان دادم و بازگشتم. در این فکر بودم که بقیه ی بدهکاری ام را که بیست تومان بود به هنگام بازگشت به بغداد به شیخ محمد حسن کاظمینی آل یاسین بدهم.
وقتی به بغداد بازگشتم، فوراً به زیارت کاظمین شتافتم تا ضمن زیارت، بدهی خود را هم به جناب آل یاسین بدهم. بعد از آن که خدمت آل یاسین رسیدم ، اندکی از بیست تومان بدهکاری ام را خدمت ایشان سپردم و قول دادم بقیه ی آن را بعد از فروش بعضی کالایی که داشتم، خدمتشان بفرستم. پس از این قول و قرار، برخاستم تا زودتر به بغداد بازگردم؛ زیرا پنج شنبه بود و عصر آن روز می باید مزد کارگرانی را که برایم کار می کردند، بپردازم.
جناب آل یاسین از من خواست باز نگردم و شب را در کاظمین بمانم. اما وقتی موضوع پرداخت مزد کارگران را به ایشان عرض کردم، به من اجازه ی بازگشت دادند.
ناگفته نماند هنگامی که در محضر جناب آل یاسین بودم، در خاطر داشتم که از ایشان نامه ای به این مضمون که من (حاج علی بغدادی) از دوستان اهل بیت هستم، بگیرم و وصیت کنم آن را به هنگام فوت در کفنم بگذارند؛ اما این درخواست را که در ذهنم بودم، مطرح نکردم و بازگشتم.
هنوز بیش از یک سوم از راه کاظمین به بغداد را نپیموده بودم که دیدم سید بزرگواری که عمامه ی سبز رنگی بر سر دارد از مقابل من به سوی کاظمین می رود. وقتی سید مرا دید، با گرمی احوالپرسی کرد و مرا در بغل گرفت. من نیز متقابلاً چنین کردم و بعد از مصاحفه، چهره ی یکدیگر را بوسیدیم. در این هنگام ایشان به من فرمود:
ـ حاج علی! سفر به خیر؛ از کجا می آیی و به کجا می روی؟
این پرسش در حالی بود که من آن سید را نمی شناختم؛ ولی با خودم گفتم: شاید او مرا می شناسد و تقصیر من است که چیزی از او در خاطر ندارم.
به هر حال، در پاسخ سید عرض کردم:
ـ به زیارت کاظمین رفته بودم و اکنون از آن جا باز می گردم.
سید بزرگوار در پاسخ من فرمود:
ـ امشب، شب جمعه است. بیا با هم به کاظمین بازگردیم تا در آنجا شهادت دهم که از دوستان جدم امیر المؤمنین «علیه السلام» هستی.
از این سخن سید تعجب کردم و گفتم:
ـ شما که از وضع من چندان اطلاع نداری، چگونه می خواهی شهادت بدهی؟!
سید بزرگوار فرمود:
ـ مگر امکان دارد کسی که حق مرا به جا می آورد، او را نشناسم.
به منظور سید پی نبردم و گفتم:
ـ چه حقی از شما را من ادا کرده ام؟!
پاسخ دادند:
ـ آنچه به وکیل من رساندی، همان حق من است.
بار دیگر پرسیدم:
ـ وکیل شما کیست؟
فرمودند: شیخ محمد حسن.
عرض کردم:
ـ ایشان وکیل شماست؟
فرمود:
ـ آری؛ او وکیل من است.
سپس درباره ی سایر وکلای ایشان پرسیدم تا ببینم آن چه به علمای نجف اشرف پرداخته ام، صحیح بوده است یا خیر.
سید بزرگوار تأیید کردند که آن چه پرداخته ام صحیح بوده است و همه ی آن علما ، وکیل او هستند.
حاج علی بغدادی پس از وقوع این ماجرا، از آن سید بزرگوار مسایلی را می پرسد و ایشان نیز به پرسش های متعدد حاج علی بغدادی پاسخ می دهد. سپس هر دو به زیارت کاظمین می روند.
به هنگام زیارت و نماز، آن سید ناگهان از نظر حاج علی بغدادی پنهان می شود و حاج علی دیگر نمی تواند او را مشاهده کند.
حاج علی بغدادی پس از آن که موفق به یافتن مجدد آن سید نمی شود، نزد شیخ محمد حسن کاظمینی آل یاسین می رود و قصه ای را که برایش واقع شده بود، بازگو می کند.
شیخ محمد حسن پس از شنیدن قصه، تایید می کند که آن سید امام زمان «عج» بوده است و از حاج علی بغدادی با تأکید می خواهد که این راز را فعلاً با کسی در میان نگذارد.
یکی از محافظان آقا میگفتند:ما روزهای دوشنبه یا سه شنبه با آقا برنامه دیدار با خانواده شهدا را داشتیم آقا میگفتند:به خانواده های شهدا نگید که ما میایم که تهیه نبینن.همان روز میرفتیم و آقا توی ماشین بودند اگر خانواده شهدا منزل بودند ما به داخل میرفتیم
یه روز با آقا به در خانه دو شهید رفتیم در باز بود وحیاط تمیز و آپاشی شده بود تا زنگ زدم خانمی بیرون آمد و گفت:آقا کو؟ گفتم کدوم آقا گفتند: مقام معظم رهبری گفتم شما از کجا میدونید که ناگهان گریه کردند.وگفتن دیشب خواب بچه هامو دیدم خواب دیدم بچه هام بهم گفتن خوش به حالت مادر فردا سید علی رو میبینی به اینجا که رسید آقا داخل حیاط شدند بعد در خواب امام را دیدم وایشان هم تبریک گفتن ویه پیغام برا آقا داشتند امام گفتن سلام مارو به آقا سید علی برسون و بگو اینقدر از خدا طلب مرگ نکن ....فرج نزدیک انشاالله....
میگفتن آقا خیلی گریه کرد.......
الهی بمیرم ونبینم گریه آقامون رو....
آقا جون به مولامون علی همه ما همراهتان هستیم.....شما تنها نیستید.....